وداع با اسلحه ۲

وريا مظهر
veryamazhar@yahoo.com

وداع با اسلحه ۲


(حاشيه اي از پس شصت و نهمين بار خواندن فرضي پيرمرد و دريا)
وريا مظهر

1

جنابِ همينگوي به دست‌هاي خودش نگاه كرد، تعجب و بغض هر دو با هم توطئه كردند و گلويش را گرفتند، دست‌هاش آغشته شده بود به روغن‌ ترمز سياه. از چشم‌هاش عجز بانمكي مي‌باريد. رو كرد به طرفِ من، باريدنِ عجزِ بانمك آن‌قدر شدت گرفته بود كه خنده ام گرفت، هر چه نمك داشت پاشيد توي چشمم. حالا لابد فكر نمي كنيد كه اين ماجرا را با چشم بسته برايتان تعريف كنم!

اي گرگ پير، همينگوي! كاش به جاي روغن ترمز، عن دستت را مي‌گرفت، نگرفت. حالا مجبورم به جاي اين‌ كه نويسنده‌ي يك متنِ ادبي بشوم بروم و بشوم راننده‌ي يك تاكسي يا تريلي. مي‌دانيد چرا؟ اولِ داستان غلطي كردم و دست‌هاي اين همينگوي را گذاشتم توي روغن ترمز، خب، حالا هم بايد جوابگو باشم. بالاخره اين قدر رفتم و رفتم تا شدم راننده‌ي تاكسي. ماشينم را برداشتم، گذاشتم روي چالِ تعميرگاه. داد زدند گفتند كمي عقب‌تر، ماشين را عقب‌تر كشيدم. پيرمرد سرش را از چال بيرون آورد. گفتم: « صبح به خير، راستي چقدربهتون مياد! ‌» گفت:«چي؟» گفتم:«همين لباس و شغل جديد» آچارش را با دستِ راست بالا گرفت و با دستِ چپ نشانم داد. به خودم گفتم: خفه شو! و بعد شدم.

ـ چند روزيه موتور اين ماشين بد جوري صدا مي‌ده!

با همان دست‌هاي روغني سيگاري گذاشت گوشه‌ي لبش، گيراندش و از گوشه‌ي چشم نگاهي بهم انداخت:

ـ بدجور، مثلا چه جور؟!

يك حالتِ خفگي و خِرخِر در حينِ اداي كلمات از گلوش خارج مي‌شد. خواستم بگويم:« مثلِ صداي تو»، نگفتم. گفتم: « مثلِ صداي دريا!»

ـ من «پيرمرد و دريا» را دو سا‌ ل بعد خواهم نوشت، هنوز صدايش به گوشم آشنا نيست.

كاري كرد استارت بزنم تا بفهمد چطور صدا مي‌دهد. استارت زدم. صداي خفگي و خِرخِرِ گلو دوباره شنيده شد. گاز بده! ديگر داشتم خفه مي‌شدم. گفتم: « بسه!» گفت: « تا چند روزي بايد ماشينو اينجا بخابوني » ، خواباندم. ماشين درست شد. بيدار شدم، صداي ترق تروقِ ظرف‌ها مي‌آمد. سارا بيدار شده بود و داشت ظرف‌هاي ديشب را مي‌شست. نمي دانم از كجا فهميد بيدار شدم. يكراست آمد توي اتاق خواب. چشم‌هايم را بستم و دوباره خودم را به خواب زدم. يك ماچ از روي گونه ام برداشت. خوشم آمد نخواستم طبق عادت جايش را پاك كنم ، نتوانستم خودم را نگه دارم، كردم. همان كاري كه سارا را خيلي عصباني مي كرد، كرد؟ نه اين بار بر خلافِ انتظار نكرد. گفت: « ديشب پيرمرد و دريا را براي شصت و هشتمين بار خواندم.» گفتم: « اين همه كتاب قصه و رمان تو دنيا هست، اونا رو چرا نمي خوني؟!»

ميز صبحانه را سارا چيده بود. دستت درد نكند سارا. اولين لقمه ي نان و پنير را كه دهانم گذاشتم متوجه شدم كه سفره هم شبيه يك متن ادبي نخوانده است. سارا رو به همينگوي گفت: « اين روزا همه ش همين جوري شده، هر چيو مي بينه مي خواد يه جوري ربطش بده به ادبيات و اين جور چيزا» همينگوي رو به سارا گفت: « شما زياد نگران نباشيد، بعد از انقلاب، ادبيات دچار بحران عجيبي شده.» خواستم چيزي بگويم، نمي دانم گفتم يا نه، انگار سارا در دل خودش گفته باشد: « نه. بي خيال! » صبحانه تمام شد. ماندم منتظر، كي عاليجناب تشريفش را ببرد، ما هم برويم با همان « بي خيال» ي كه سارا گفته بود تاكسي مان را برانيم. نه، انگار نه انگار، داشت گل مي گفت و گل مي شنيد.

اي گرگ پير، همينگوي خيال هايي ورت داشته است. نكند فكر كرده اي اگر بتواني ساراي ما را از راه به در كني، بحران ادبياتِ ما ور به كاهش مي گذارد. كاش به جاي اين گل گفتن و گل شنيدن، يك خاربوته ي صحرايي مثلا «گون» مي شنيدي.

سارا را ماچ كردم و چشم غره اي به همينگوي رفتم. از در خارج شدم. سوار تاكسي به ارث رسيده از متن ادبي.

ديشب مسافري را سوار كردم كه ادعا داشت دوازده بار دست به خودكشي زده و بي نتيجه بوده، اصليتش پرتغالي بود و با لهجه اسپانيايي فنلاندي صحبت مي كرد. فكر كردم عجب آدم دست و پا چلفتيي بايد باشد. گفت:« تو كجايي هستي؟» حوصله نداشتم بگويم، اما گفتم. گفت: « چي؟ ايرلند؟» نخواستم تكرار كنم، گفتم: « آره! » گفت: « به نظر مي رسه آدم خوشبختي باشي، ايرلنديا اكثر مقابل سختيا آدماي مقاومين! » رسيديم. پياده شد. در را بست و رفت. آفرين بر تو همينگوي! خواستي خودت را خلاص كني، يكسر موفق شدي، تا ديگر مجبور نباشي نصفه هاي شب مست و لا يعقل مخ تاكسي ران هاي متون ادبي را ببري.

اين را هم بگويم نگراني من در مورد همينگوي و سارا بيخود بود، اين را كمي دير فهميدم. يعني درست آن زماني فهميدم كه همينگوي آخرين سطر رمان « وداع با اسلحه» اش را نوشت. اي همينگوي چشم و دل پاك! كاش لوله ي اسلحه ات را پاك نمي كردي تا مردم اين همه شايعه پشت سرت راه نياندازند.

ساراي عزيز ما چكار مي كند. محبوبي كه هميشه از بناگوشش بوي ريواس و آويشن كوهي مي آيد. واقعيت اين است كه سارا ديگر از اين شغل فعلي من به تنگ آمده.

ـ همينه ديگه، وقتي خودتو مي دي دست « تصادفاً» هاي نوشته، اونم طبق اراده ي خودش از اين همه شغل راست مي ره و تاكسي‌روني رو برات انتخاب مي كنه.

راست مي گفت خب، اين بار تقديرم را دادم دستِ سارا.

ـ سارا جون! تو يه شغلي برام انتخاب كن.

ـ اول بايد فال بگيرم!

ـ ول كن تو رو به خدا اين چيزا رو!

بعد از كتاب « پيرمرد و دريا » برايم فال گرفت. گفت: « بايد بري تعميركار ماشين بشي!» گفتم: « مكانيك و تعميركار شدن زياد فرقي با راننده ي تاكسي شدن نداره ، ها!» گفت: « پس بايد ماهي بشي» گفتم: « آخه ماهي كه شغل نيست » گفت: « همينه كه هست.»

2

ماشين آمد، نشست روي چال تعميرگاه. داد زدند گفتند: « كمي عقب تر! » ، ماشين را عقب تر كشيد. چال تقريباً وسعت گرفته بود، بزرگ شده بود. پر شده بود ا ز آب، آب آبي دريا، آبي زلال. همينگوي از ماشينش بيرون آمد. صورتش قرمز قرمز شده بود، پلك چشم هاش ور آمده بود. گفت: « صبح به خير، چقدر بهتون مياد! » گفتم: « چي؟ » گفت: « همين پولك ها و شغل جديد». من به زعم اين كه ماهي بودم نتوانستم با آچار تهديدش كنم. گفتم: « تو علاوه بر مشروب، يه چيز ديگه هم مصرف كردي » گفت: « چطور فهميدي!» گفتم: « همين كه چال تعميرگاه رو مث دريا مي بيني ». تمام اين ها در زماني اتفاق افتاد كه همينگوي تازه سطر آخر « وداع با اسلحه»اش را نوشته بود.

چال تعميرگاه آن قدر بزرگ شد كه همينگوي نتوانست خودش را كنترل كند، با سر افتاد توش. بيچاره پيرمرد. سعي كردم كمكش كنم. نشد. داشت جنازه اش مي رفت زير آ ب. اما نرفت، نگهش داشتم. آن قدر نگهش داشتم تا سر و كله ي سارا پيدا شد. گفتم: « من كاريش نداشتم به خدا، خودش خودشو كشت » گفت: « اون آخرش با اسلحه خودشو مي كشه ».

بعد سارا اضافه كرد كه اين ماجراي ماهي و همينگوي و چال تعميرگاه را بعد از شصت و نهمين بار خواندن « پيرمرد و دريا» در حاشيه اش نوشته است.

الله اعلم!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30122< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي